محل تبلیغات شما



آب جیره بندی شده بود

آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،

به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم.

لیوان را به من داد و گفت :

من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور.

گرفتم و خوردم

فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود.


اسیر شده بود

15سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود.

سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟

حرف نمی زد

سرهنگ بعثی گفت: جواب بده

گفت: ولم کن تا بگم

ولش کرد.

خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا

گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .


یک روز استاد توی کلاس درس گفت : تمام عضله های بدن از مغز دستور می گیرند . اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعالیت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری نسبت به بقیه داشت و همواره ساکت بود ، بلند شد و گفت: ببخشید استاد!

وقتی ترکشِ توپ سرِ رفیقِ من را از زیر چشم هایش برد ، زبانش تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!


یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله‌های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می‌گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه یه روز به فرمانده‌ گفت: من از بچگی حرم امام

رضا (ع) نرفتم، می‌ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام

رضا (ع) رو زیارت کنم و برگردم…

اجازه گرفت و رفت مشهد.

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه .

توی وصیت نامه‌اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همین‌طور ادامه بدهی خودم میام می‌برمت…

یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شب‌ها تا سحر می‌خوابید داخل قبر، گریه می‌کرد و می‌گفت:

یا امام رضا (ع) منتظر وعده‌ام… آقا جان چشم به راهم نذار…

توی وصیت‌نامه‌اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود

می‌گفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهید میشم

حتی مکانی هم که امام رضا(ع) فرموده بود شهید می‌شی تا حالا ندیده بود…

روز موعود خبر رسید

ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون

فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی‌خواهیم

همه‌ی بچه‌ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید

دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه می‌کنه

ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟

حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس‌هاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش می‌بره

خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …

بچه‌ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و

گفت: خداحافظ

کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه

اما وقتی شهید شد و وصیت‌نامه‌اش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همون‌روز، ساعت و مکانی شهید

شده که تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود…

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی

به روایت مداح رزمنده حاج مهدی سلحشور


بهش گفتم :

" پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند "

چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست

صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :

" پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن "

خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم

 

 


گفت:

توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

 تعجب کردیم. بعد گفت:

یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

خاطره ای از سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها